مادر - فدای خاک پای مادر
ساعت 6:39 صبح یکشنبه 86/10/30 بگذار آن باشم که با تو تا آخرین لحظه زندگی خواهد ماند بگذار آن باشم که با صداقت با تو درد دل میکند و با یکرنگی و یکدلی زندگی میکند بگذار آن باشم که دیوانه وار در شهر نام تو را فریاد میزند و آن باشم که برای عشقت: جان خواهد داد بگذار همانی باشم که در شادی هایت میخندد و در غم هایت با تو شریک است بگذار کسی باشم که به داشتن چینین عشقی مانند تو افتخار کند بگذار کسی باشم که وقتی کلمه دوستت دارم را بر زبان می آورد اشک از چشمانش سرازیر شود بگذار همانی باشم که تو میخواهی ، همانی باشم که تو آرزوی آن را داری بگذار کسی باشم که با احساس سخن نگوید ، از ته دل دردش را بگوید و از تمام وجود عاشق و دل شیفته تو باشد بگذار کسی باشم که زمان تنهایی اش تو همان تنهایی او باشی و زمان خوشبختی اش تو همان خوشبختی او باشی بگذار همانی باشم که با باوری عمیق به تو و زندگی نگاه بیندازد و با احساسی پاک عاشق قلب مهربان تو باشد بگذار همانی باشم که بتوانم ستون های استوار زندگی را با محبت و عشق بنا کنم تا تو با آرامش با من زندگی کنی بگذار همانی باشم که تو در رویاها منتظر او ماندی و به استقبال او رفتی بگذار کسی باشم که دیگر به جز تو به کسی دیگر نگاه نکند و تنها تو باشی و قلب مهربانت و یک دنیا عشق در وجودش اینک من با تمام وجودم کاری کرده ام و خواهم کرد که هم تو را به آرزویت رسانده باشم و هم خودم آینده ای خوشبخت را در کنار تو داشته باشم بگذار همانی باشم که دوستش میداری و بگذار همانی باشم که برای عشقش جان خواهی داد که من هم برای عشق تو جان میدهم مادر با همه وجودم دوستت دارم عاشق ات هستم همیشه در قلب منی ¤ نویسنده: میلاد
ساعت 6:37 صبح یکشنبه 86/10/30 از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت. فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟ خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟ او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد. باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند. باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند. باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود. بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند. و شش جفت دست داشته باشد. فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد. گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟ خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند. -این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها. خداوند سری تکان داد و فرمود : بله. یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید، از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان. یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !! و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند، بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد. فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد. این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید . خداوند فرمود : نمی شود !! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم. از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد. فرشته نزدیک شد و به زن دست زد. اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی . بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد . فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟ خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد . آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد. ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید. خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است. فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟ خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش. فرشته متاثر شد. شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا" حیرت انگیزند. زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند. همواره بچه ها را به دندان می کشند. سختی ها را بهتر تحمل می کنند. بار زندگی را به دوش می کشند، ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند. وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند. وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند. وقتی خوشحالند گریه می کنند. و وقتی عصبانی اند می خندند. برای آنچه باور دارند می جنگند. در مقابل بی عدالتی می ایستند. وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند. بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند. برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند. بدون قید و شرط دوست می دارند. وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند. در مرگ یک دوست، دل شان می شکند. در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند، با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند. آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید. قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد فرشته پرسید : چه عیبی ؟ خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند ¤ نویسنده: میلاد
ساعت 6:27 صبح یکشنبه 86/10/30
بی تو خاکسترم
بی تو ای مادر بی تو تنها و خاموش مهری افسرده را بسترم بی تو در آسمان اخترانند دیدگان شررخیز دیوان بی تو نیلوفران آذرانند بی تو خاکسترم بی تو ای مادر بی تو این چشمه سار شب آرام چشم گریزنده ی آهوانست بی تو این دشت سرشار دوزخ جاودانست بی تو مهتاب تنهای دشتم بی تو خورشید سرد غروبم بی تو نام و بی سرگذشتم بی تو خاکسترم بی تو ای مادر بی تو این خانه تاریک و تنهاست بی تو ای مادر خفته بر لب سخنهاست بی تو خاکسترم بی تو ای مادر ¤ نویسنده: میلاد
ساعت 6:22 صبح یکشنبه 86/10/30
سفر به شهر کودکی
شبی رکاب زدم شادمان بر اسب خیال به شهر کودکی خویشتن سفر کردم به کوچه کوچه ی آن روزها گذر کردم به کوچه ها که پر از عطر آشنایی بود به کوی ها و گذر های ساکت و خاموش رهی گشودم و با چشم دل نظر کردم به خانه ی پدری پا نهادم از سر شوق به هر قدم اثر از نقش پای خود دیدم اطاق و پنجره ها رنگ مهربانی داشت به چهره ی پدرم رونق جوانی بود نگاه مادر من نور زندگانی داشت به یاری پدر و پشتگرمی مادر چو طفل حادثه جو سینه را سپر کردم در آن سرا که پر از عطر دوستی ها بود نگاه من به سراپای کودکی افتاد که در کنار پدر مست و شاد می خندید و از مصیبت فردا خبر نداشت هموز پدر برای پسر حرفی از خدا می زد نوای مادر خود را شنیدم از سر مهر میانه ی دو نماز به شوق کودک دلشاد را صدا می زد به مهربانی او عشرت دگر کردم شتابناک دویدم به سوی مادر خویش ز روی روشن او غرق ماهتاب شدم مرا فشرد در آغوش گرم خود از مهر به لای لای دل انگیز او به خواب شدم به عشق مادر خود سینه شعله ور کردم به راه مدرسه طفلی صغیر را دیدم کتاب و کیف به دست که مست و سر به هوا راهی دبستان بود به هر نگاه ز چشمش هزار گل می ریخت ز غنچه غنچه ی شادی دلش گلستان بود ز شادمانی او حظ بیشتر کردم دوباره همره آن اسب بادپای خیال به روزگار غم آلود خویش برگشتم چه روزگار سیاهی چه ابرهای غمی نه عشق بود و نه آسودگی نه خاطر شاد نه مادر و نه پدر نه نشاط و زمزمه یی چو مرغ خسته سرم را به زیر پر کردم به سوگ عمر شتابنده یی که زود گذشت درون خلوت خاموش ناله سر کردم پدر به یاد من آمد که سر به خاک نهاد چه گریه ها که به یاد غم پدر کردم سپس به تعزیت مادر شکسته دلم ز اشک دامن خود را پر از گهر کردم خدای من غم این سینه را تو می دانی چه صبح ها که به رنجی رساندمش به غروب چه شام ها که به اندوه سحر کردم شباب رفت و پدر رفت و مهر مادر رفت ز بینوایی خود خویش را خبر کردم چه سود بردم از این روزگار وای به من ز دور عمر چه ماندست در کف من هیچ سکوت غمزده ام گویدت به بانگ بلند به جان دوست در این ماجرا ضرر کرم ¤ نویسنده: میلاد
ساعت 6:2 صبح یکشنبه 86/10/30
برای مادرم
حق با تو بود. هرگز با تو نزیسته ام. هرگز سکوت مان رنگی نخواهد گرفت هرگز دخترکی سفید با گیسوان طلایی تو را به درون خود راه نداد. و در بسترت آرام نیافت هر شب چشمانت بر روی قابهای کوچک و بزرگ تحقیر شده من سرگردان است. بر اندوهم می گریی... چه زایش سختی داشته ایی سد بار ، زایش پشت زایش برای تولدی که هیچگاه غروری بر تو نیفزود. و هر لحظه لحظه اش دعاهای شبانه ات را افزون تر کرد. ¤ نویسنده: میلاد
ساعت 5:58 صبح یکشنبه 86/10/30 مادرم قربون موهای سفیدت مادرم فدای اسم نازنینت تو نباشی مادرم دنیا چه پوچه جای موندن نداره لحظه کوچه مثل خورشیدی به اسمون عمرم که اگه غروب کنی منم میمیرم تو فقط اشاره کن ببین واسه تو حاضرم مرگ توی بغل بگیرم مهربون تر از تو هیچکی نبوده شعله وجود من بی تو یه دوده قیمت بودنمو عمرت گذاشتی کی بجز تو لالایهامو سروده مادرم مرهم دردم الهی دورت بگردم تو فقط شریک اشک بغض اخم رنج خندم سایت از سرم نشه کم بخدا بی تو میمیرم واسه من تویی پروبال بمونی هزار هزار هزار سال ¤ نویسنده: میلاد
ساعت 5:56 صبح یکشنبه 86/10/30 تاج از فرق فلک برداشتن جاودان ان تاج بر سر داشتن در بهشت ارزوره یافتن هر نفس شهدی به ساغر داشتن.......... تا ابد در اوج قدرت زیستن ملک هستی را مسخر داشتن بر تو ارزانی که ما را خوشتر است لذت یک لحظه مادر داشتن ¤ نویسنده: میلاد
ساعت 5:54 صبح یکشنبه 86/10/30
¤ نویسنده: میلاد
ساعت 5:51 صبح یکشنبه 86/10/30
امروز ، روز توست. از تو گفتن و برای تو نوشتن، قلمی توانا و هنری بیتا میخواهد که من فاقد آنم. تو بزرگتر از آنی که قلم شکسته چون منی یارای صعود به بارگاه آسمانیات را داشته باشد و فخر خاکساری درگاهت ، رفیعتر از آن است که بتوانم از لذت اغوایش دل بکنم
چه کنم که بضاعت بیان حقشناشی سزاوارنهات را ندارم. اندیشه قاصرم و قلم الکنم ناتوانتر از آنی است کهبتواند فرشتهی چون تویی را بستاید یابه ادای تکلیف چشمهیی از دریای حق والای مقامت بشاید. چکنم که توشهیی بیش از این در چنته ندارم.پس سخاوتمندانه همین دلواژههای سترون و نارسم را بپذیر و همای سعادت ستایشت را بر شانههای لرزانم بنشان بزرگوارانه مباهات پذیرش تبریک و تحسینم را از من دریغ مدار و ظل مرحمتت را از سر بیسایهبانم برنگیر. میخواهم از تویی بگویم که زیباترین و دلاراترین مفاهیم قاموس تمام ابنای بشر از ازل تا ابد، ملهم از روح اهورایی و جایگاه فرشته گونهی توست. مدار روحانگیزترین گلواژهها در زیباترین نوشتهها، شعرها، قصهها، سرودها، ، سخنوریها و همه هنرهای عالم بر محور خورشید فروزان تو میچرخد. ستارههای عالیترین کهکشان مفاهیم انسانی از تلالوی شمش وجود تو چشمک می زند. به راستی چگونه میتوان از عالم و آدم سخن گفت، اما از سمبل همه زیبایهایش ، یعنی تو ، روی بر تافت چگونه میتوان طبع لطیف انسان و سجایای عالی او را بازشناخت، اما دل در گرو تو نداد چگونه میتوان پاکترین و با شکوهترین خصایل انسانی را بازگو کرد اما تابش چشمنواز مهپاره رخسار تو را از پس آن ندبد اصلا" چگونه بدون الهه هستی بخش وجود تو باید دل باخت ، دلدار بود، آیین مهرورزی آموخت، رسم پاکبازی فراگرفت، رفیق توفیق شد، صبوری پیشه کرد،قناعت ورزید، گوهر حیاء را باور کرد، ارج شرف را اندازه گرفت، زنگار جسم و روح را شست و راز روح پرنیانی آدمی در شاخسار دلاویز گلستان خلقت را فهمید؟ اما انصافا"با اینهمه احسان و جایگاه والامرتبهیی که داری، ظلمی هم که بر تو رفته است، مرز ندارد بگذار بپرسم در این همه جفا و جنایتی که تاکنون در حق ابنای بشر شده و میشود، سهم تو چقدر بوده است؟ جلادان، سفاکان و دیکتاتورهای تاریخ بشر چقدر از میان زنان برخاستهاند پاسخ به این سووال به روشنی آفتاب است و نیازی به اثبات استدلال ندارد. نمیخواهم راه مبالغه بروم یا خطای کسی را رفو کنم، اما راست این است که حتی بسیاری از کجرویهای همجنسان تو نیز از فرط مشتهیات اهریمنی ناکسان یا تغافل در برابر برآوردن نیازهای طبیعی آنان است. بگذار از این بگذریم و خود را و تو را بیش از این میازارم سلطان قلبم تنها نه بخاطر بهشتی که زیر پای توست ، نه به خاطر نسلی که زاده توست، نه به خاطر لالاییهای دلنوازت، نه به خاطر خونواره چشمان خستهات، نه به خاطر رنجواره بلاکشیات، نه به خاطر سرشت مهرآگینیات،نه به خاطر سرسبزی قلب پاکبازت، نه به خاطر زیبایی نازکی خیالت یا تردی روح دلنوازت، نه به خاطر پاکی احساس دلارایت، نه به خاطر طراوت آسمان چشمان ابریت و نه به خاطر .... تو را میستایم به خاطر شور بالغ خداگونگیات، به خاطر شاهکار شعور شرف مداریت، به خاطر گوهر دردانه حیاء و نجابتت، به خاطر کولاک گرمجوش گذشت و ایثارت، به خاطر راز فاخر و زیبای مادریت،به خاطر ترک برداشتن بلور نگاه نگرانت، به خاطر آتشفشان پرگداز سوختن و ساختنت ، به خاطر غرق شدن بلم جوانی و آسایشت در دریای طوفانزده بیقراریهای من و به خاطر همه آنچه که به من دادی یا ندادی، دوستت دارم و بر تو میبالم و مغرورانه منتت را میکشم میخواهم بدانی که بهار آرزوهایم، تنها به کرم میزبانی کریم تو گلافشان میشود، خزان رویاهایم تنها به جفای غفلت از تو فرا میرسد.تلاطم روز و شبم، از صدقهی سر تو قرار پیدا میکند،رزق و روزیم از برکت اذکار و ادعیه خلوت تو رونق میگیرد. بیا مرا به پهندشت سبزفام رامشگاهت ببر و در دامن پر مهرت، سرم بر زانوی خستهات بگذار و با دستان پر چروک و لرزانت ، موهایم را نوازش کن و به جای لالاییهای روح نوازت ، اسرار خداگونگی را در گوشم بخوان و فانوس نگاه تارم در صراط رحمت رحیمیه حضرت دوست شو. بیا ذره ذره خلاء تمنای تک تک سلولهایم را به شراب عقیق ناب طهورت بیاکن و غبارستان وجودم را با خوشاب دلستان سبز و پاکنهادت بشوی. بیا به جاده عمرم بنگر تا در هرگام رفتهام اثری از رد مهرم به خودت را بیابی تا شاید رحمی کنی و مرا اجیر - نه چه میگویم- ذبیح ابدی خودسازی کاش میتوانستم با خون خود قطره قطره قطره بگریم تا سرسپردگیام به خود را باور کنی. کاش میتوانستم در شط خون خود وضو بگیرم و برای پاسداشت شاهکار خلقت تو به درگاه باری، نماز شکر به جای آورم و سبزی همه عمرم را فدای یک تار موی سپیدت کنم. (و تبارکالله احسن الخالقین) کاش میتوانستم برایت بمیرم تا تو بمانی. کاش نقاب سینهام را میشکافتی و به قلبم که از خون دل توست، میرسیدی و در واقعیت کوچک من، حقیقت بزرگی خود را مییافتی مادرم، سرورم بیا بهت عشق بیپایانم را که از شعشعه بت رویت سرشار گشته است، در مردمک نگاه بیتابم بنگر و بر بزرگی و تلالوی جاه و جلالت ببال. کاش میتوانستم به بهای غروب همیشگی نگاهم، در آن دو خورشید سیاه افول کرده در روی ماهت ، نور و سویی دگرهباره میتابیدم. کاش میتوانستم تمام عمرم را یکجا بدهم تا حتی یک نفس بیشتر بکشی. کاش عمود کمرم میشکست تا عصای کج شمشاد قامت خمیدهات باشم. کاش پیشمرگت شوم، فدایت گردم، الهی بمیرم تا تو بمانی. کاش هست و نیستم را میدادم تا تو از دستم راضی باشی و کریمانه از ذکر دعای خیریت محروم نکنی. بیا با سخاوت دعای خیرت بهساحل فلاح روانهام ساز،چون بیتو هیچم، بیبرکت خشنودی تو سزاوار لهیب سوزان دوزخم، پس اگر هستم یا امید به فردای روشن دارم، فقط چشم طمعام به سفره کرم توست ¤ نویسنده: میلاد
ساعت 5:38 صبح یکشنبه 86/10/30
3مادر
¤ نویسنده: میلاد
3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
خانه
:: بازدید امروز ::
:: بازدید دیروز ::
:: کل بازدیدها ::
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
::پیوندهای روزانه ::
:: فهرست موضوعی یادداشت ها::
:: آرشیو ::
:: اوقات شرعی ::
:: لینک دوستان من::
:: لوگوی دوستان من:: |